شعر طنز دانشجویی

نویسنده:

اهل دانشگاهم

رشته ام علافی‌ست
جیب‌هایم خالی ست
پدری دارم
حسرتش یک شب خواب!
دوستانی همه از دم ناباب
و خدایی که مرا کرده جواب.
اهل دانشگاهم
قبله‌ام استاد است
جانمازم نمره!
خوب می‌فهمم سهم آینده من بی‌کاریست
من نمی‌دانم که چرا می‌گویند
مرد تاجر خوب است و مهندس بی‌کار
وچرا در وسط سفره ما مدرک نیست!
((چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید))

باید از آدم دانا ترسید!
باید از قیمت دانش نالید!
وبه آنها فهماند که من اینجا فهم را فهمیدم
من به گور پدر علم و هنر خندیدم!
کار ما نیست شناسایی هردمبیلی!
کار ما نیست جواب غلطی تحمیلی!
کار ما شاید این است
که مدرک در دست
فرم بی‌گاری هر شرکت بی‌پیکر را پر بکنیم

(شاعر: مجهول)

**

با احترام به فروغ فرخزاد

حالم گرفته است

حالم گرفته است

به خوابگاه می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم

کسی مرا به استاد راهنما معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی فارغ التحصیلی دعوت نخواهد کرد

به هم اتاقی ام جواد گفتم : دیگر تمام شد

همیشه پیش از آنکه فکر کنی مشروط می شوی

باید به جای کارنامه تسلیتی بفرستیم

ایمان بیاوریم  به آغاز ترم بعد

ایمان بیاوریم به سال تحصیلی جدید

به جزوه های وا‍ژگون شده بیکار

من مثل دانشجوی عاشقی که جزوه ی همکلاسی اش را دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم

کسی به فکر ماهی ها نیست

کسی به فکر دانشجویان توی پارک نیست

کسی نمی خواهد باور کند دانشجو دارد می میرد

که قلب دانشجو در زیر عشق ورم کرده است

که ذهن دانشجو دارد آرام آرام

از علم و دانش تهی می شود

و دانشجو انگار

چیزی مجرد است که در انزوای کلاس

پوسیده ست

جواد می گوید:

از من گذشته است

من بار خود را بردم

و کار خود را کردم

و در اتاقش از صبح تا غروب

یا تخته نرد می بازد یا پاسور

من خواب دیده ام که کسی می آید

کسی که مثل استاد راهنما نیست

مثل مدیر گروه نیست

مثل معاون دانشجویی نیست

مثل رئیس دانشگاه نیست

نمره را قسمت می کند

خوابگاه را قسمت می کند

جزوه را قسمت می کند

انتخاب واحد را قسمت می کند

سلف را قسمت می کند

دانشگاه ملی را قسمت می کند

من خواب دیده ام

دانشگاه را به خاطر بسپار

دانشجو رفتنی است

حتما ببینید: متن تقدیم پایان نامه 1401

شعر طنز دانشجویی با احترام به سهراب سپهری

اهل دانشگاهم

روزگارم خوش نیست

ژتونی دارم

خرده عقلی

سر سوزن شوقی

اهل دانشگاهم پیشه ام گپ زدن است

گاه گاهی می نویسم تکلیف

می سپارم به شما

تا به یک نمره ناقابل بیست

که در آن زندانیست

دلتان زنده شود

چه خیالی چه خیالی می دانم

گپ زدن بیهوده است

خوب می دانم دانشم بیهوده است

اوستاد از من پرسید

چقدر نمره زمن می خواهی

من از او پرسیدم

دل خوش سیری چند

اهل دانشگاهم

قبله ام آموزش

جانمازم جزوه

مشق از پنجره ها می گیرم

همه ذرات وجودم متبلور شده است

درسهایم را وقتی می خوانم

که خروس می کشد خمیازه

مرغ و ماهی خواب است

خوب یادم هست

مدرسه باغ آزادی بود

درس بی کرنش می خواندیم

نمره بی خواهش می آوردیم

تا معلم پارازیت می انداخت

همه غش می کردیم

کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت

درس خواندن آن روز

مثل یک بازی بود

کم کمک دور شدم از آنجا

بار خود را بستم

عاقبت رفتم در دانشگاه

به محیط خشن آموزش

و به دانشکده علم سرایت کردم

رفتم از پله کامپیوتر بالا

چیزها دیدم در دانشگاه

من گدایی دیدم در آخر ترم

چیزها دیدم در دانشگاه

من گدایی دیدم در آخر ترم

در به در می گشت

یک نمره قبولی می خواست

من کسی را دیدم

از دیدن یک نمره ده

دم دانشگاه پشتک می زد

من نمی خندم اگر دوست من می افتد

من نمی خندم اگر نرخ ژتون را دوبرابر بکنند

و نمی خندم اگر موی سرم می ریزد

من در این دانشگاه

در سراشیب کسالت هستم

خوب می دانم استاد

کی کوئیز می گیرد

برگه حذف کجاست

سایت و رایانه آن مال من است

تریا، نقلیه و دانشکده از آن من است

ما بدانیم اگر سلف نباشد

همگی می میریم

و اگر حذف نباشد

همگی مشروطیم

نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نبود

کار ما نیست شناسایی مسئول غذا

کار ما نیست شناسایی بی نظمی ها

کار ما شاید اینست که در مرکز پانچ

پی اصلاح خطاها برویم